ادبیات آنلاین : همیشه همهچیز در ایستگاه قطار است که تمام میشود
چندسال از تمام شدن همه چیز میگذشت و شاید من فکر میکردم که میگذرد ولی جای دیگر چیزی تمام نشده بود. هیچوقت به خودم اجازه ندادم که آنقدر خودم را مهم فرض کنم که فکر کنم بخاطر من آمد آمریکا ولی چون چندسال بعدش برگشت گاهی این فکر را میکنم که نکند بخاطر من آمد؟
ساحل جنوب کالیفرنیا در زمستان هم زیباست ولی او داشت گریه میکرد. گریهاش را از سرسرخ بینیاش میفهمیدم و از دستی که گاهی به زیر عینکش میکشید. ادامه …
- توسط شهرزاد
- 12 آگوست, 2015
- هیچ نظری دریافت نشده است
ادبیات آنلاین : زنگها
فاصله ی بین زنگ های تلفن بیشتر میشود. هر دو سه روز یکبار، هر هفته یکبار و الان گاهی به یکبار در ماه هم رسیده. ازاینور خط، حرف ها تکراری ست…هر وقت میپرسد چکار میکنید میگویم مشغول کار و درسیم. یا میگویم داریم میریم مهمانی خونه ی یکی از دوستامون. نمیگویم کدام دوست چون نمی شناسدشان. نمیگویم چی میخواهم بپوشم چون از سفر تابستان تا حالا عکسی برایش نفرستاده ام که لباسم را دیده باشد. ادامه …
- توسط شهرزاد
- 9 جولای, 2015
- ۱ دیدگاه
ادبیات آنلاین : خانم ژ
خانم ژ با ما دوست بود، با بقیه میخوابید. هر روز یک آدم تازه به جمع بچههای شرکت معرفی میکرد، و ما هم هرروز یک شماره تلفن تازه به دفترچه تلفن موبایل: دوستپسر ژ.
یکی را آورد که اسمش «سندروم پای بیقرار» بود. گفتیم «این کیه؟» گفت «این مسلسلسازه؛ شغلش طراحی و ساخت مسلسلهای سبک برای مصارف شهریه.» ادامه …
- توسط شهرزاد
- 23 ژوئن, 2015
- هیچ نظری دریافت نشده است
ادبیات آنلاین : صورتی مات
مامان با دامن چهارخانه ی پشمی و جوراب های کلفت قهوه ای مثل همیشه میان چهارچوب در این پا و آن پا می کرد. آخرسر به سرمدی لبخندی زد و در حالیکه زیرچشمی مرا می پایید گفت “پس اگه چیزی لازم داشتین خبرم کنین”. دستش را از روی دسته ی فلزی در برداشت و بدون آنکه حتی تظاهر به بستن در کند به سمت آشپزخانه دور شد. صدای شلپ شلپ دمپایی هایش روی موزاییک آشپزخانه که قطع شد، سرمدی سرش را سمت من چرخاند. گفت “خوب. کجا بودیم؟..” جزوه ام را به سمتش چرخاندم و شروع کردم ورق زدن به عقب. رسیدم سر تمرین هایی که جلسه قبل لیست کرده بود. انگشت اشاره ام را روی صفحه کشیدم و زیرعنوان مشتق جوری نگه داشتم که لاک صورتی ام خوب دیده شود.
ادامه …
- توسط شهرزاد
- 12 ژوئن, 2015
- هیچ نظری دریافت نشده است
ادبیات آنلاین : سینما دریا
کامران اینها پیانو داشتند، ما فیلم گربه های اشرافی. کامران اینها ویدیو داشتند،ما نه.
این بود که اغلب،با اغماض؛در جدال خیالی نابرابر یک هیچ بودیم یا دو یک، یا سه دو.
هر چقدر هم سرِ دادنِ فیلم که نمی دانم کی از کجا سوغاتی آورده بود، ادا در می آوردم دست آخر باید باخت را می پذیرفتم، خب بدون دستگاه؛ چه فیلم،چه آجر. آن هم ویدیو بزرگ که کمتر کسی داشت آن سال ها.
ادامه …
- توسط شهرزاد
- 30 می, 2015
- هیچ نظری دریافت نشده است
ادبیات آنلاین : دوست دختر اجاره ای
همه چیز اینطور شروع شد که وقت امتحانات شده بود و داشت غرغر می کرد که من وقت امتحانات به دوست دختر احتیاج دارم،هیچ اهمیتی نداره اگه بقیه ی مواقع سال کسی کنارم نباشه اما وقت امتحاناتم باید دوست دختر داشته باشم.
ادامه …
- توسط شهرزاد
- 20 می, 2015
- ۱ دیدگاه
ادبیات آنلاین : قصهی آدمها – یکم
میانهقامت و سبزه بود. روز اول لبخند مهربانش توجهام را جلب کرد. جلوی پای من بلند شد و سلام کرد. جلوی در دفتر همکارم منتظر ایستاده بود. از همه سراغ مرا گرفته بود، جواب داده بودند که من جدی، تلخ و سختگیرم. لبخند زدم و گفتم پر بیراه نگفتهاند. با پسر ده سالهاش از ایران آمده بود. زندانی سیاسی دههی شصت بود، کوهنورد و سختجان. همسر و دخترش مانده بودند تهران. گفت پول پسانداز به خرج قاچاق چهار نفر نمیرسید. قرار شد اگر کارش راه نیافتاد خبرم کند.
ادامه …
- توسط شهرزاد
- 14 می, 2015
- هیچ نظری دریافت نشده است
ادبیات آنلاین : عزیز
سلام عزیز! چطوری؟ روبراهی؟ دلم ناغافلی تنگ شد برایت. می دانی که مال شب جمعه نیست. همچنان بی غیرتم. کارم افتاد به از پهلوی بهشت زهرا رد شدن و چشمم خورد به قطعه ای شبیه آن که گذاشتیمت و آمدیم. می دانی که بلد نیستم کجا خوابیده ای. نمی دانم مال حال ابری این روزها است یا این ترانه که می خراشدم خواندنش. نامش یاسمین لوی است این خانم عزیز جان! می دانم خوشت نمی آید و باز دهن کج می کنی و با آن لهجه ناز بروجردیت غر می زنی و کلفت می گوییش.
ادامه …
- توسط شهرزاد
- 5 می, 2015
- هیچ نظری دریافت نشده است
ادبیات آنلاین : نگهبان ساختمان شمارهی ۱۲
آقا تتلو نگهبان ساختمان، وقتی ماشینی بهغیر از ماشینهای اهالی ساختمان، از در رد میشد، داد میزد: «فقط یهساعت.» معمولاً یکبار دیگر این جمله را پشت سر ماشینها تکرار میکرد. یعنی ما همین دوبار را میدیدیم. آقا تتلو در پارکینگ را که باز میکرد پشت سر ماشینها راه میافتاد و میرفت تا جای پارک را نشان دهد. خدا میداند آن پایین، توی طبقهی دوم پارکینگ چندبار دیگر این را تکرار میکرد. در آن منطقه جای پارک اصلاً پیدا نمیشد. سر جای پارک جانها داده میشد. آقا تتلو خودش انتخاب میکرد چه ماشینی صلاحیت ورود به پارکینگ ساختمان را دارد یا ندارد. طبقهی دوم پارکینگ، همیشه جای چندتا ماشین خالی بود. طبقهی اول، همکف، مخصوص اهالی ساختمان بود. ادامه …
- توسط شهرزاد
- 4 ژانویه, 2015
- هیچ نظری دریافت نشده است
ادبیات آنلاین : کلافگی
مدتها بود که بافتن شال گردن را آغاز کرده بود. اوایل هر روز 10-15 رج میبافت. مدام اندازه میزد که ببیند چقدر مانده به آن اندازه ی دلخواهش که از همهی شالگردنهایی که مغازهدارها میفروختند بلندتر باشد و از دو طرف بیاید تا سر زانوهایش. یادش نمیآمد کی و کجا دختری را با شال گردن به این بلندی دیده بود. دخترک شال را بیهوا دور گردنش انداخته بود و ریشریشهایش با هر قدم به چپ و راست میرفتند. همان موقع بود که هوس کرده بود یکی از این شالها بخرد و هرچه گشته بود هیچ مغازهداری شال به این بلندی نداشت. همهشان با تعجب نگاهش میکردند و توضیح میدادند که عرض شالهایشان برای آب و هوای سرد این شهر مناسب است و روی بینی و دهان را خوب میپوشاند. دلش میخواست به همهشان بگوید که شال را ولی دخترک روی بینی و دهانش نپیچیده بود. ادامه …
- توسط شهرزاد
- 28 دسامبر, 2014
- ۱ دیدگاه