ادبیات آنلاین : زنگها
- توسط شهرزاد
- 9 جولای, 2015
- ۱ دیدگاه
فاصلهی بین زنگهای تلفن بیشتر میشود. هر دو سه روز یکبار، هر هفته یکبار و الان گاهی به یکبار در ماه هم رسیده. ازاینور خط، حرفها تکراریست… هر وقت میپرسد چکار میکنید میگویم مشغول کار و درسیم. یا میگویم «داریم میریم مهمانی خونهی یکی از دوستامون». نمیگویم کدام دوست چون نمیشناسدشان. نمیگویم چی میخواهم بپوشم چون از سفر تابستان تا حالا عکسی برایش نفرستادهام که لباسم را دیده باشد. میگویم رفتیم سینما فیلم دیدیم. نمیگویم کدام یکی. فیلمهای زیادی هست که ندیده و آنها را هم که قبلا سفارش کرده بودم، هنوز فرصت نکرده ببیند. دوست ندارم هر وقت مشکل آشپزی دارم بهش زنگ بزنم ولی گاهی همین را میکنم بهانهای که مکالمه را شده چند دقیقه کش بدهم. برای همین هم صحبتی هم گاهی قافیه به تنگ میآید. ذائقهی غذاییام را گم کردهام و سلیقهام بین ترکیبی از چینی آمریکنایز شده و مدیترانهای با کممیلی به گوشت گیج میزند. به خورشت کرفس هم ادویه کاری میزنم و دیگر برنج سفید دوست ندارم. نمیشود مثلا ازش بپرسم فلان ماهی را برای قلیه ماهی بگیرم یا آن دیگری را؟ هیچ کدام از این ماهیها را را او نچشیده. چهار سال است با هم زندگی نکردهایم و من خانهی جدیدش را ندیدهام. خانهای که دیگر من اتاقی در آن ندارم و دوست پسرم را یواشکی آنجا دعوت نکردهام و جای نمک فلفل و ادویههای آشپزخانهاش را نمیدانم. خانهام را عوض کردهام و او خانهی جدیدم را ندیده و وقتی میگویم میخواهم دوستان جدیدم را دعوت کنم تصویری توی ذهنش ندارد که کجا مهمانهایم را مینشانم و کجا دیسهای غذا را میچینم و دستپختم اصلا چطور است. دستم مثل خودش به نمک زیاد و پر ملات میرود یا موقع نمک پاشیدن میلرزد و سوپم رقیق میشود. آن وقتها که حرفهایمان برای هم تمام نمیشد، تصویرهای مشترک زیادی داشتیم که الان گم شدهاند. از وقتی آمدهام اینجا حباب خلائی دورزندگی من هست که بزرگتر و بزرگتر میشود و تصویر ذهنیام از او محوتر و مقعرتر. خواستم این حباب را بشکنم و بیفاصله باشم برای همین گاهی رک و بیمقدمه از بیحوصلگی یا خستگی هایم برایش گفتم. بعد فهمیدم ترساندمش. ترسیده خستگیها عمیق و دائمی باشند یا چیزهای مهمی باشد که نمیداند. برگشتیم به همان خوش و بشهای همیشگی. از اینطرف «خوبیم و مشغول کار و درسیم و سرمون شلوغه». از آنطرف برایم از مهمانی و جوکهای بامزهای که شنیده و غذاهایی که پخته میگوید و من اینطرف نگران میشوم که نکند از تلفن قبلی تا حالا همهی برنامهاش همین بوده است و کلاس زباناش را جدی پیگیری نمیکند و کار جدی برای خودش نکرده. از آنطرف بیشتر خبرهای واقعی از طرف خواهر نشت میکند. اینکه مریض شده رفتهاند بیمارستان یا اینکه پارسیا گوشی جدید خریده بعد از تبلتی که تازه همین شش ماه پیش خریده بود یا اینکه مامان ترم تابستانه کلاس زبانش را نرفت.
دیروز خواهر زنگ زد. گفتم فلان کتاب رو برام بفرست. گفت «مامان اینجا دید خوشش اومد هر سه جلد رو برد شیراز. تا برگردوند برات میفرستم.»
فکر کردم سلیقهاش خوب است. سلیقهاش همانی هست که من هم میپسندم و اگر پیش هم بودیم شاید یادم نمیرفت بیشتر رمانهای خوب و شعرهایی را که خیلی دوست داشتم را از کتابخانهی او کش رفتم و خواندم. مثل غریبهها بهش فکر کرده بودم. فکر بیخود کرده بودم که خودش را ول کرده، حواسش به خودش نیست. که چون من پیشش نیستم و کم با هم حرف میزنیم، دنیاهایمان متفاوت شده. علتش هم این است که توی تلفن هی بین جملهها جاخالی میافتد و دیگر بلد نیستم جا خالیها را پر کنم. اگر از خودم بپرسم تمام این چند سالی که ازش دور بودم مهمترین کارم چه بوده و چی دستم را گرفته، میگویم همین چیزهایی که گاهگاه خواندم و فکر کردم برای باشعور شدن کافی است. ولی خوب شعوری به هم نزدم که بفهمم توی این حباب معلق هر تصویری که به من میرسد بیقواره است. حتی تصویر نزدیکترین کسانم. با این تصاویر مقعر و کج و کولهای که روی حباب میبینم به چه اشتباهها که تا حالا نیفتادم. لابد فکر کرده بودم من باید باشم تا وقتش را مدیریت کنم تا گرفتارمهمانی و دور همیهای بیخود نشود و کلاس زبان و ورزشش دودر نشود و وقتش با چیزهای مفیدی که من بلدم پر شود. حالا که کتابها را خوانده من هم باید کتاب را بخوانم تا در موردش حرف بزنیم ولی فعلا باید بروم برای مهمانی فردا شب خرید کنم و گوشت و سبزیها را خورد کنم چون هوس آش کردهام و حالاحالاها که دستپخت آنچنانی مامان نصیبم نمیشود خودم برای خودم باید آش بپزم.