ادبیات آنلاین : زنانگیهایی که درد میکنند
- توسط شهرزاد
- 13 دسامبر, 2014
- ۱ دیدگاه
پیچیدم توی کوچه. کبریت را از جیب سوییشرت گلهگشاد طوسیام درآوردم و همینطور که به کلاس زبان دودرکرده فکر میکردم، سیگارم را روشن کردم. پانزده، شانزده ساله که باشی، مکان که نداشته باشی، تنها که باشی، کوچهها میشوند رفیقهایت. ته کوچه، تکیه دادم به دیوار، همان دیوار همیشگی، همان آجرهای قدیمی قهوهای. زیرچشمی کوچه را میپاییدم. پانزده شانزده ساله که باشی، دختر که باشی، جایی مثل تبریز که زندگی کنی، باید حواست به رهگذرهای اتفاقی باشد، باید بلد باشی به موقع سیگارت را غلاف کنی.
پژویی سبزرنگ را دیدم که پیچید توی کوچه. آمد و رد انداخت روی چالههای آب و کمی آنسوتر ایستاد. من میدیدم. کوچه هم میدید. راننده اما مرا نمیدید. دختربچه نه ده ساله هم که کنارش نشسته بود، با آن مقنعه سفید رنگ، مرا نمیدید. من اما آنها را میدیدم؛ توی آینهبغلها، آینه جلو. کوچه هم آنها را میدید. شروع کردم به روایت، به خیالبافی که الان دخترک از ماشین میپرد بیرون، میدود سمت خانه و مرد پشتسرش درحالیکه کیف مدرسه دختر را به دست دارد ـ احتمالاً کیفی قرمزرنگ با تصویرهای کارتونی ـ پیاده میشود، دزدگیر ماشین را میزند، بیب بیب و میرود. فکر کردم مگر چقدر طول میکشد. سه دقیقه؟ چهار دقیقه؟ یادم افتاد آقای پدر هیچوقت نیامد دنبال من مدرسه. همان یکباری را هم که آمد، به جای مدرسه راهنمایی، رفته بود مدرسه دوره دبستانم و بعد میخندید که «چه زود بزرگ شدی دختر». مامان اما نمیخندید. ایستاده بود توی آشپزخانه، اخمهایش رفته بود توی هم ـ درست مثل همه زنها که حواسپرتی کلافهشان میکند ـ میگفت «خجالت هم نمیکشی که نمیدانی بچهات کلاس چندم است».
با پایم با تهسیگار روی زمین بازی میکردم. سیگار دوم را روشن کردم، خیره به پژوی سبزرنگ. قطرههای باران مینشست روی شیشه عینکم. چه طول کشید پیاده شدنشان. با آستین قطرههای باران را از روی شیشههای عینکم پاک کردم. دختربچه سرجایش نبود. توی آینه بغل دیده نمیشد. آنوقتها چسبیده بودم به رمان صدسالتنهایی. گفتم لابد این بچه را هم باد با خود برده، درست مثل رمدیوس خشگله. چهره مرد را توی آینه دید میزدم. منتظر نبود، عصبانی نبود، خسته نبود، غر نمیزد. فکر کردم رمدیوس خشگله را باد اگر برده، بنا بر رئالیسم جادویی یا هر گه دیگر، اینجا جور درنمیآید. حسی توی پاهایم، روی کمرم، توی مخیلهام سنگینی میکرد. سیگارم را انداختم زمین. راه افتادم؛ قدمهای شتابان، عجول، تند. نزدیکتر که شدم، دیدم این چهره مردی نیست که برگه نمره هفت هشت بچهاش را گرفته باشد دستش، و دکمه گرامافون غرولند را روشن کرده باشد. چیزی توی پاهایم، روی کمرم، روی پوست تنم میسوخت، خود را به در و دیوار سینهام میکوبید و جولان میداد. دیگر کاملاً نزدیک در سمت راننده شده بودم. هرچیز کثافتی در دنیا دیدن ندارد، هر چیز کثافتی در دنیا، به یاد آوردن ندارد. سر دخترک لای پاهای لخت مرد بود. سمت چپ مقنعهاش گلی بود صورتیرنگ؛ از این گلهای زشتی که به مقنعههای بچههای دبستانی وصله میکنند. دستهای مرد روی سرش. چیزی توی سرم منفجر شد، گر گرفت و رسید به دستهایم. میدانستم دستم که به این مرد برسد، میکشمش. دستم را بردم سمت در. از داخل قفل بود. با لگد میکوبیدم به ماشین. داد میزدم. داد؟ نه. نعره میزدم. هیچ چیز نمیدیدم. مایع داغی توی سرم راه افتاده بود، فوران میکرد. سرم سنگین بود. عربده میکشیدم. تمام فریادها و خشمهای عالم، توی دستهای من بودند. نعره میزدند، نعره میزدم. یارو، دستپاچه بچه را هل داد طرفی و گازش را گرفت و رفت. مرد رفت. پژوی سبزرنگ رفت. کوچه رفت. آجرهای خانههای قدیمی ماندند؛ آوار. من؟ هیچ. حجم احمقانهای از استیصال بودم و ناتوانی. ندیدم. هیچ ندیدم. حتی پلاک ماشین را هم ندیدم…
آن شب، تا خود صبح باران بارید. آن شب تا خود صبح، گل صورتی روی مقنعه توی ذهنم راه میرفت، کوچه راه میرفت. تمام مردهایی که میشناختم و نمیشناختم، راه میرفتند. تمام همخوابگیها، تمام پنهانکاریها، تمام کثافتها، تمام بازی قدرتها… روزها، ماهها…
حالا، آن دختربچه ـ اگر زنده باشد ـ دختری هفده هجده ساله است. نمیدانم گلهای صورتی رنگ مقنعهاش را به کجای زندگیاش آویخته، نمیدانم چقدر حالش از نظم مسلط مردانگی به هم میخورد، نمیدانم چقدر شبیه آن سالهای زندگیام، حالش از نرینگی به هم میخورد. تنها دلم میخواهد او و تمام زنهایی که میشناسم و نمیشناسم، تمام زنهایی که زنانگیشان درد میکند، برای یک بار هم که شده، گفتمان عشقبازی را تجربه کنند. به قول فوکو «در معاشقه، تن همینجا است»؛ تن در عشقبازی، تن نیست، بودنی است که بر بودنت صحه میگذارد.. عشقبازی مونولوگ نیست، دیالوگ است. گفتمان دستها، لبها، چشمها و تن. معاشقه، سکس نیست، سکس صرف نیست، تسلط قدرت نیست. علیرضا راست میگوید «هنوز هم آدمهایی هستند که آرام کنار معشوقشان مینشینند و آرام سیگار میکشند و زیباترین خندههایشان را میکنند، آرامترین پچ پچهایشان را، زیباترین لمسهایشان را». اما… آن دختربچه و تمام بچههای همسرنوشت او، تنهراسی هم اگر نداشته باشند، معاشقه را… آخ. خفه شو میم…
به روایت میم