ادبیات آنلاین : ملکه صفها
- توسط شهرزاد
- 3 دسامبر, 2014
- هیچ نظری دریافت نشده است
مدام شاخه کرفسش میخورد به کیفم و کُتهایم. خودش از کرفسش هم بیتابتر بود. دو نفر جلوی من بودند و من جلوی زن. گفت این هشت قلم است؟ نه آخه این هشت قلمه؟ شمردم سیزده قلم تا الان چیده کنار صندوق. صف یک تا هشت قلم خریدیها بودیم. جواب ندادم. جلد مجلههای کنار دخل را میخواندم. مجلههای کنار دخل عموما بردوستهاند مجلههای زرد مثبت و مجلههای زرد منفی. مجله زرد خاکستری هم نداریم. در همه مجانی جلدخوانیهای که در کیلومترها صف صندوقی که در این سالها پیمودهام انجام دادهام، فقط یک مجله زرد مثبت دیدهام، هِلو یا سلام.
روی جلد هِلو همه خوشبختند و کسی از کسی جدا نمیشود یا اگر هم بشود در راستای قدرتمندتر شدنش است. روی جلد هِلو خانواده جان تراولتا از بعد از مرگ پسرشان بیش از پیش قدر یکدیگر را میدانند درحالیکه روی جلد باقی مجلهها همسر جان تراولتا بعد از فوت پسرش الکلی و افیونی شده است. روی جلد هلو همیشه بردپیت و آنجلینا و حتی جنیفیر آنیستون در اوج خوشبختی کنار هم روتوش شدهاند درحالیکه روی جلد استار چشمان آنجلینایِ دست در دست بِرد برق میزند ولی در کادری دیگر جنیفرآنیستون با موهای کرک و شکم برآمده تنها ایستاده و تیتر قرمز “قصرپوشالی آنجلینا بر ویرانه عشق جنیفر” روی جلد میدرخشد .کلا هر اتفاقی که در مجلههای دیگر نکبت است در هلو شوکت است حتی اگر چاق شدن دویست و سه کیلویی ادل ظرف یک ماه باشد: “از بدن جدیدم راضیترم چون صدای عمیق از بدن حجیم تراوش میشود”
خیره شده بودم به مجلهها که باز با کرفسش به شانهام زد. نگاهش کردم، گفت فکر میکنه سه شونه تخم مرغ یک قلم حساب میشه در صورتیکه سه قلمه. هشت قلم یعنی هشت تا چیز مجزا حتی اگر یک ماهیت داشته باشند. مثلا دو رنگ کلم مختلف دو قلمه نه؟ یا سه تا صابون سه قلمه. گفتم اگر عجله داری، میخوای قبل از من حساب کنی؟ گفت نه تو همش چهار قلم جنس داری. مشکل اون دونفر جلویی تو هستند. تازه این تموم بشه بعدی هم دوازده قلم تو سبدش ردیف کرده. یا کورَن یا خودشون رو به کوری زدن. چهار قلم جنس داشتم و زن با دقت سبد همه ما را شمرده بود. یک قلم از چهار قلم جنس با هویت مجزایم یک هندوانه بود. دستم سنگین بود، سبدم را گذاشتم زمین. از آن روزهایی بود که همه هستیام را بار زده بودم روی خودم و چرا دقیقا همان روز باید یک هندوانه میخریدم را هنوز نمیدانم.
یک هفته هوا صبحها هفده درجه بود و سه ساعت بعدش بیست و چهار درجه و سه ساعت بعد بیست و هفت درجه. هرروز صبح با کت میرفتم سرکار و برای آنکه فریلنسهایی که همیشه این انتخاب را دارند که با هوای خیابان لباس بپوشند نه مثل ما نه تا پنجیها برای تمام ساعات یک لایه مجزا، مسخرهام نکنند، بدون کت برمیگشتم. کتها را انبار کرده بودم در کمد دم در شرکت. یک بارانی بلند خاکی، یک ژاکت سرخ بلند نازک، یک کت سفید تا زیرباسن و کت جین مماس برکمر. همه را به ترتیب بالا روی هم آویزان کرده بودم که چوب لباسی زیادی مصرف نکنم ولی چون ترتیب قد را رعایت نکرده بودم رییس در یک نظر فهمید چند دست کت آنجاست. دامن کت سفید از زیر کت جین بیرون زده بود و پایین ژاکت قرمز از زیر کت سفید و انتهای بارانی از زیرژاکت. کفشهای پاشنه بلند مشکی هم بود. آنها هم در کمد شرکت زیر بارانی جفت شدهاند. یک جفت دیگر دارم که خانه است انگار خیلی واجب است که درهرنقطهای که هستم با کفشهای مشکی پاشنه دارم حداکثر سه متر فاصله داشته باشم. دمپاییهای لاانگشتی سفید هم بود. لازمشان دارم که هروقت ساعت ناهار میروم پدیکور با آنها برگردم سرکار. راکت هم بود. ژاکت ورزشی هم آویزان بود ته کمد در تاریکی که خوش خیال بودم که از چشم رییس پنهاش کردهام، غافل از اینکه نوشته رویش شبرنگ بود و در انتهای کمد برق میزد. رییس کنارم ایستاد و گفت “میشه کتم رو اینجا آویزون کنم تا قبل جلسه ظهر چروک نشه؟ سوال کردم چون ظاهرا اینجا کمد شخصی توست؟” و خندید.
لحنش متلک داشت. بار اولم نبود این متلک را میشنیدم و همیشه هم حق با گوینده است. این خاصیت من است به اندازه همه کمدهای که بهشان دسترسی دارم پخش میشوم. بقول پدر یکی از دوستانم مثل هوا، هرحجم کمد در اختیار داشته باشم را پر میکنم. کتهایم در همه کمدهای خانه رخنه میکنند. کمد مهمان دم در، کمد زیرزمین که اصلا مال من نیست، کمد اتاق بچه و هرجایی که کمدی باشد مثل کمد شرکت. همان شد که آنروز همه کتها را زده بودم زیر بغلم که ببرم خانه تا کسی حرفی به من نزند. کیف ورزشم هم بود و کیف شخصی و حالا هندوانه.
زن با کرفس به بارانی زد یعنی برو جلو. با پا سبد را هل دادم. گفت آمادهای؟ الان نوبتت میشه. نگاهش کردم که ولم کن دیوانه مگه قراره از هواپیما با چتر بپریم. متوجه تحقیر نگاهم نشد، خودش آماده پریدن بود و کرفس را مثل دسته گل دستش گرفته بود. گفتم فقط همین یک قلم را داری؟ خیلی خوشحال شد که بالاخره من متوجه شعورش شدهام. گفت همین یکی. در جهانی که مردم حداکثر را رعایت نمیکنند من حداقل را رعایت میکنم و با سر کرفسش تابلو را نشان داد: یک تا هشت قلم. در تحلیل صف صاحب سبک بود. گفتم همیشه یک این تابلو برام سوال بوده، مگه کسی با صفرْقلم جنس میآد تو صف که یک را بعنوان حداقل ذکر کردهاند. گفت نه منظورشان اینه که زیر هشت قلم محدودیتی ندارد یعنی میتواند سه تا باشد یا حتی یکی. میتوانستم همه سوالهایی که همه این سالها درمورد هر صفی داشتهام را از زن بپرسم و مطمئن بودم برای همه آنها جوابی دارد ولی خیلی خسته بودم. صف آخرین دغدغه من بود، تازه یادم افتاده بود با کدام دست میخواهم هندوانه و سه قلم دیگر را تا خانه ببرم. میشد دم صندوق از هندوانه انصراف بدهم ولی حتما زن صف شناس برای اتلاف وقت صندوقدار برای چیزی که لازم نداشتم سرزنشم میکرد. دوباره کرفسش را به نشانه خوشحالی از نزدیک شدن به سر صف تکان داد. گفتم فقط یک بسته کرفس لازم داشتی این ساعت شب؟ گفت ها. آره فقط همین. گفتم من هیچوقت در موقعیتی نبودم که ساعت هفت شب فقط یک بسته کرفس لازم داشته باشم. سکوت کرد. من بردم. حالا میشد به فروشنده بگویم هندوانه را نمیخواهم و او دیگر نمیتوانست حرفی بزند.
زن صندوقدار تابلو به صندوق بعدی مراجعه کنید را گذاشت پشت اجناس من و به مرد پشت سرِ زن کرفس به دست گفت صندوق بعدی، من بعد از این خانم میرم استراحت. زن با کرفس زد به کت جین و گفت : “خیلی شانس آوردم اگر دوقلم جنس بیشتر داشتم من رو هم رد میکرد برم”
خواستم بگم امروز روز خوش شانسی توست که زن صندوقدار گفت کیسه چندتا بدم؟ درکسری از ثانیه فکر کردم همه کتها ها روی هم میپوشم که دست راستم برای حمل هندوانه خالی شود. گفتم سه تا. دوتا برای هندوانه و یکی برای باقی. زن با کرفسش زد روی شانهام. تشویقم کرد. معلوم بود از آدمهایی که وقت صف یک تا هشت قلمیها را هدر نمیدهند خوشش میآید.
پیاده رو