ادبیات آنلاین : کلافگی
- توسط شهرزاد
- 28 دسامبر, 2014
- ۱ دیدگاه
مدتها بود که بافتن شال گردن را آغاز کرده بود. اوایل هر روز 10-15 رج میبافت. مدام اندازه میزد که ببیند چقدر مانده به آن اندازه ی دلخواهش که از همهی شالگردنهایی که مغازهدارها میفروختند بلندتر باشد و از دو طرف بیاید تا سر زانوهایش. یادش نمیآمد کی و کجا دختری را با شال گردن به این بلندی دیده بود. دخترک شال را بیهوا دور گردنش انداخته بود و ریشریشهایش با هر قدم به چپ و راست میرفتند. همان موقع بود که هوس کرده بود یکی از این شالها بخرد و هرچه گشته بود هیچ مغازهداری شال به این بلندی نداشت. همهشان با تعجب نگاهش میکردند و توضیح میدادند که عرض شالهایشان برای آب و هوای سرد این شهر مناسب است و روی بینی و دهان را خوب میپوشاند. دلش میخواست به همهشان بگوید که شال را ولی دخترک روی بینی و دهانش نپیچیده بود. همینطور رهایش کرده بود تا فقط آن دنبالههای بلندش بیافتند پایین تا سر زانوهایش تا با هر قدم به راست و چپ بروند. همین شد که آن کاموای سبز تیره را خرید و با یک تکه نخ از سر این زانو تا آن زانویش را اندازه گرفت و با خط کش روی نخ نزدیک 10 بار رفت و آمد تا بالاخره خودش را راضی کرد که این همان اندازه دلخواهش است. و هی توی دلش به خودش بد و بیراه گفت که چرا آن متر پارچهای را از دستفروش کنار خیابان نخریده بود.
اوایل روزی 10- 15 رج میبافت و هی کنار نخ دراز میگذاشتش و با چشم حساب میکرد چند روز دیگر تمام میشود. کمکم ولی حوصلهش سر رفت. فکر کرد زنهای چاق مغازهدار هم لابد حوصلهشان سر میرفته که شالهایشان تا روی سینه بیشتر نمیآمدند. این شد که کمکم چند روز یک بار سراغ شال سبز تیرهاش میرفت و سه – چهار رج میبافت و بعد میگذاشتش کنار همان صندلی راحتیش و کتابش را برمیداشت. آخرها دیگر فقط وقتهایی که بیحوصله بود یا عصبانی بود یا یک فکر مثل مگس میآمد دور مغزش مدام میگشت و نمیرفت، میرفت سراغ شال سبز تیره و آنقدر رجها را میرفت و برمیگشت تا یادش میرفت که چرا آنطور محکم خودش را پرت کرده بود روی صندلی راحتی و با غیض ته کاموای سبز تیره را چند دور دور ِ انگشت سبابهاش چرخانده بود.
حالا مدتها بود که شال گردن را پهن نکرده بود روی میز و نخ دراز را کنارش نگذاشته بود که ببیند چند رج دیگر تمام میشود. نخ دراز همانطور دور خودش پیچیده افتاده بود کنار گلولهی بزرگ کاموای تیره. گاهگاه که گلولهی کاموا را از این ور صندلی میانداخت آن ور و توی دستش نگاهش میکرد فکر میکرد که فروشندهاش راست گفته بود که هرچه ببافی این کلاف تمام نمیشود. حالا دیگر شبهای پنجشنبه یا عصرهای جمعه فرقی نمیکرد. هر وقت که دلش میگرفت میآمد و کلافگیهاش را رج میزد. یکی زیر یکی رو…یکی زیر یکی رو… شال گردن سبز تیره دراز و درازتر میشد. حالا یک ماه بود که دور صندلی راحتی را کامل گرفته بود و داشت میرسید به پایههای میز چوبی قدیمی. دختر اما هنوز میبافت و میبافت. یکی زیر یکی رو… گلولهی بزرگ کاموا مدام قل میخورد اما انگار چیزی از وزنش کم نمیشد. آفتاب پشت پنجره هر روز یواشیواش خودش را تا وسطهای اتاق پهن میکرد و بعد روی ادامهی همان قوسی که آمده بود کمکم بساطش را جمع میکرد و میرفت. دخترک اما حواسش حتی به چراغ همیشه روشن کنارش نبود. میبافت و میبافت. گاهی که گردنش درد میگرفت سری بالا میکرد و نگاه گنگی به ساعت دیواری رو به رویش میانداخت بی آنکه بفهمد چه ساعتی از روز است و بعد دوباره سرش را میانداخت پایین. یکی زیر…یکی رو… شال سبز تیره تکهتکه تاب خورده بود و پیچیده بود دور پایهی مبلها.. دور صندلی میز تحریر که حالا روی کتابهای نیمه بازش هم خاک نشسته بود..تاب خورده بود و رفته بود توی راهروی بین اتاقها.. تا چند روز دیگر میرسید به پایهی تخت… به پای قفسه کتابها…
آفتاب سرد دم غروب داشت از آن کنار پرده کمکم خودش را جمع میکرد. نوارهای بافتنی روی میز تکان خفیفی خوردند. دخترک رسیده بود ته رج. گلولهی کاموایی زیر آنهمه بافتنی گم شده بود. چراغ یک بار به سرعت خاموش و روشن شد. بعد صدای خفهای داد و خاموش شد.