ادبیات آنلاین : همیشه همهچیز در ایستگاه قطار است که تمام میشود
- توسط شهرزاد
- 12 آگوست, 2015
- هیچ نظری دریافت نشده است
چندسال از تمام شدن همه چیز میگذشت و شاید من فکر میکردم که میگذرد ولی جای دیگر چیزی تمام نشده بود. هیچوقت به خودم اجازه ندادم که آنقدر خودم را مهم فرض کنم که فکر کنم بخاطر من آمد آمریکا ولی چون چندسال بعدش برگشت گاهی این فکر را میکنم که نکند بخاطر من آمد؟
ساحل جنوب کالیفرنیا در زمستان هم زیباست ولی او داشت گریه میکرد. گریهاش را از سرسرخ بینیاش میفهمیدم و از دستی که گاهی به زیر عینکش میکشید. آن موقع هنوز گریه کردن آدمی که چهل سانتیمتر از من بلندتر بود و با لحن خودش هرروز وزنهای هموزن من را پرس سینه میزد برایم عجیب بود. احتمالا برای اوهم مثل سنگ – بخوانید گه – خیره شدن من به ساحل عجیب بود. بیتفاوت به گریهاش سعی میکردم بحث را عوض کنم.
آخی سگشو دیدی؟
عجب هوایی دارید. بمیرید. این وسط زمستونتونه؟
یک قهوه دیگه بخوریم؟
از امیر خبر داری؟
بچه بودم. نه بچه هم نبودم. آدم نبودم به نظرم. چرا قبول کردم ببینمش و چرا نشسته بودم روبهرویش و سعی میکردم نبینم که دارد گریه میکند. شاید فکر نمیکردم گریه کند. شاید آن موقع هنوز به حفظ رابطه حسنه با کسی که روزی دوستش داشتهای معتقد بودم. شاید هم فقط یک عوضی کنجکاو بودم که میخواستم ببینم هنوز مرا دوست دارد؟ داشت. گاهی فرموهایش را نگاه میکردم که حالا چندتار سفید داشت. گاهی کایتی که پشت سرش در پرواز بود. گاهی ساعتش که من خریده بودم. برای بار دهم پرسید چرا رفتم. نمیتوانستم جوابش را بدهم. جوابش بدترین جواب عالم بود. ترجیح میدادم که فکر کند من یک عوضی کثافتم ولی جواب ندهم. گفتم هررابطهای پایانی دارد و [چه و چه]…
قهوه تمام شد. آنروز هم تمام شد. فردا من را گذاشت ایستگاه قطار. ساکم را تا دم سکو آورد. عینکش را تل موهای مجعدش کرده بود. چشمهایش خشک بود و صورتش آفتاب سوخته. دوباره مثل همیشهاش کمحرف شده بود. کنار هم گالیور و فلرتیشیا بودیم. از آن بالا نگاهم کرد و گفت: «مرسی که اومدی. دیگه گیر نمیدم که منو ببینی. فکر کنم تمام شد. حتی اگر با همه وجود دلم برات تنگ بشه عمرا نتونم هیچوقت جلو کسی خودم باشم که یکبار جلوش خودمو اینطور تحقیر کردم که جلو تو کردم.»
بغلم کرد. محکمتر از همیشه و برخلاف تصورمن، نه سالها قبل در میدان هدایت، بلکه آنجا در همان ایستگاه قطار ارواین بود که همهچیز تمام شد.